Sunday, November 17, 2013

پست 30: اگر خدایی نیست چرا خوب باشیم؟ 1



طرح پرسش با اين بيان بسيار ناکسانه می‌نمايد .هنگامی که يک فرد ديندار اين پرسش را با من مطرح می‌کند (که مکرر رخ می‌دهد) فوراً وسوسه می‌شوم او را چنين به چالش بگيرم: «آيا واقعا می‌گوييد که فقط برای کسب رضايت و پاداش خدا، يا اجتناب از نارضايتی و عذاب او می‌کوشيد خوب باشيد؟ اين اخلاقيات نيست، اين چاپلوسی است؛ به يک جور پاچه‌ خواری جلوی یک دوربين حفاظتی می‌ماند که از آسمان شما را زير نظر دارد، يا ضبط صوت استراق سمعی که درون کله تان کار گذاشته شده، و کوچک‌ترين حرکات و انديشه‌هايتان را ثبت می‌کند»
به قول اینشتين: «اگر نيکی کردن ما فقط از ترس عقوبت و به اميد پاداش باشد، پس به غايت زبون هستيم» مايکل شرمر هم در کتاب علم خير و شر اين نکته را حسن ختام بحث می‌خواند .چرا که به نظر او «اگر بگوييد که در غياب خدا مرتکب دزدی، تجاوز و قتل می‌شويد، نشان داده‌ايد که شخصی غيراخلاقی هستيد» و بهتر است که به شدت از شما احتراز کنيم.
از سوی ديگر، اگر بپذيريد که حتی در صورت عدم وجود نظارت الاهی همچنان آدم خوبی می‌مانيد، قطعاً زيرآب اين ادعا را زده‌ايد که برای خوب بودن، وجود خدا لازم است .من شک دارم که تعداد زيادی از دينداران فکر کنند که انگيزه‌شان از خوبی کردن، وجود خداست، به ويژه مؤمنانی که معتقد به اديانی باشند که به طور نظام‌مندی مبتنی بر گناه بشر هستند.
به نظر من اين نهايت فقدان عزت نفس است که فکر کنيم اگر باور به خدا ناگهان از جهان رخت بربندد، همگی ما بدل به بوالهوس‌های سنگدلی می‌شويم بدون مهر، عطوفت، بخشندگی، و هر چيزی ديگری که شايسته‌ی نام خوبی باشد. مشهور است که داستايفسکی چنين نظری داشته است، زيرا در بخشی از کتاب برادران کارامازوف از قول ايوان کارامازوف می‌گويد:
«ايوان به تلخی گفت که هيچ يک از قوانين طبيعت موجب نمی‌شوند تا فرد به انسانيت عشق ورزد. پس به لطف قوانين طبيعت نيست که عشق وجود دارد و تاکنون در جهان موجود بوده است، بلکه وجود عشق سراسر ناشی از باور آدمی به ناميرايی خويش است. او افزود که دقيقاً به سبب همين غيراخلاقی بودن قوانين طبيعت است که اگر ايمان آدمی به ناميرايی زايل شود، نه تنها توانايی عشق ورزيدن را از دست می‌دهد، بلکه آن نيروی حياتی هم که حيات را بر زمين پابرجا نگه داشته از ميان می‌رود .و به علاوه، اگر حيات جاودانی در کار نباشد، همه چيز مجاز می‌شود، حتی آدم‌خواری .و سرانجام، انگار که همه‌ی اينها کافی نبوده، اظهار کرد که برای هر فردی، مثل تو و من که به خدا و جاودانگی خود ايمان نداريم، قانون طبيعت فوراً بدل به ضد قانون دين می‌شود که مقدم بر آن است. به خودپرستی می‌انجامد و حتی تا آنجا پيش می‌رود که ارتکاب جنايت را ذاتی، عقلانی و حتی باشکوه‌ترين علت وجودی شرايط بشری می‌سازد.»
شايد من زياده ساده‌دل باشم که نگاه‌ام نسبت به سرشت بشر کمتر از ايوان کارامازوف کلبی‌مسلکانه است. آيا ما واقعا نيازمند پليسی هستيم چه خدا و چه ناظری ديگر که ما را از رفتار خودخواهانه و جنايتکارانه باز دارد؟
من عميقاً مايلم باور کنم که نياز به چنان نظارتی ندارم و شما هم همين‌طور، خواننده‌ی عزيز .از سوی ديگر، برای تضعيف اين اعتماد، گوش بسپاريم به تجربه‌ی توهم زدای استيون پينکر که رخدادهای زمانی را که پليس مونترآل اعتصاب کرده بود در کتاب لوح سپيد[1] چنين شرح می‌دهد:
«هنگامی که در دهه‌ی رمانتيک[2] 1960 نوجوان بودم و در کانادای مشهور به صلح و صفا زندگی می‌کردم، اعتقاد راسخی به آنارشيسم باکونين داشتم .من به استدلال والدين‌ام می‌خنديدم که می‌گفتند اگر روزی دولت اسلحه‌هايش را زمين بگذارد، همه چيز به گند کشيده می‌شود. پيش‌بينی‌های متعارض ما در ساعت هشت صبح 17 اکتبر 1969 به آزمون گذاشته شد .در آن روز پليس مونترآل دست به اعتصاب زد. تا ساعت 11:20 صبح، نخستين دزدی بانک انجام شد .تا قبل از ظهر بيشتر فروشگاه‌های مرکز شهر از ترس غارت تعطيل کرده بودند. چند ساعت بعد، رانندگان تاکسی گاراژ کرايه‌ی ليموزين را که با آنها بر سر مسافرهای فرودگاه رقابت داشت به آتش کشيده بودند. يک تيرانداز از روی بام يک افسر پليس محلی را کشته بود .شورش به چند هتل و رستوران کشيده شده بود، و پزشکی يک دزد را در منزل‌اش سلاخی کرده بود. تا پايان آن روز، شش بانک را زده بودند؛ صد مغازه غارت شده بود؛ دوازده آتش سوزی عمدی رخ داده بود؛ به قدر چهل کاميون بار شيشه از ويترين مغازه‌ها شکسته شد؛ و سه ميليون دارايی مردم خسارت ديد؛ و تا مسئولان شهر ارتش را فرا نخواندند، مونترآل روی آرامش نديد .اين آزمون قاطع تجربی، عقايد سياسی مرا زايل کرد.»
شايد من زيادی خوشبين باشم که فکر می‌کنم ما برای خوب بودن نيازی به نظارت نداريم .اکثريت جمعيت مونترآل احتمالا به خدا اعتقاد داشته‌اند. پس چرا در غياب موقت پليس زمينی، ترس از خدا جلوی تبهکاری آنان را نگرفته است؟ آيا اعتصاب پليس مونترآل مثال طبيعی خيلی خوبی نيست که ببينيم آيا واقعا باور به خدا ما را خوب می‌سازد؟ شايد حق با اچ.ال. مِنکِن کلبی مسلک باشد که بيرحمانه گفته است: «مردم می‌گويند ما به دين نياز داريم، اما در واقع منظورشان اين است که ما به پليس نياز داريم.»
مسلما همه مردم مونترآل در غياب پليس دست به تبهکاری نزده‌اند. جالب می‌شد اگر می‌دانستيم که آيا مردمان ديندار مونترآل کمتر از بيدينان اين شهر دست به غارت و خرابکاری زده‌اند يا نه؟ پيشبينی خام من اين است که درست عکس اين قضيه صادق است .اغلب با طعنه می‌گويند که هيچ بي‌خدايی را در سنگرهای خط مقدم جبهه نمی‌يابيد .به گمان من گرچه شواهدم آن قدر قوی نيست که بتوانم نتيجه‌گيری قطعی کنم بي‌خدايان بسيار کمتری را در زندان‌ها می‌يابيم .من مدعی نيستم که بي‌خدايی ضرورتاً موجب اخلاقی‌تر شدن انسان می‌شود، گرچه اومانيسم نظامی اخلاقی که اغلب ملازم بي‌خدايی است محتملاً چنين می‌کند .علت ديگر اين امر ممکن است آن باشد که بي‌خدايی با عامل سومی مانند تحصيلات بالاتر، هوش بالاتر يا انديشه‌ورزی مرتبط باشد که همگی خنثی کننده‌ی انگيزه‌های جنايتکارانه‌اند. چنين تحقيقی می‌تواند نشان دهد که دينداری ملازم اخلاقی بودن نيست. شواهد ارتباط ميان بي‌خدايی و اخلاق به نتيجه گيری قاطعی نمی‌انجامند، اما داده هايی که سام هريس در کتاب نامه‌ای به ملت مسيحی ذکر می‌کند، جالب توجه است.
اگرچه در ايالات متحده با دانستن گرايش سياسی فرد نمی‌توان به قطع در مورد دينداری او اظهار نظر کرد، اما ايالت‌های قرمز (جمهوری خواه) عمدتاً به خاطر نفوذ سياسی مسيحيان محافظه کار قرمز شده‌اند. اگر رابطه‌ای قوی ميان محافظه کاری مسيحی و سلامت اجتماعی وجود داشت، می‌توانستيم علائم اين سلامت را در ايالات قرمز بيابيم .اما چنين نيست .از بيست و پنج شهری که کمترین نرخ جنايت را دارند، 62 درصدشان در ايالات آبی (دموکرات) واقع شده اند، و 38 درصدشان در ايالات قرمز (جمهوری خواه) .از بيست و پنج شهری که خطرناک ترين شهرهای آمريکا هستند، 76درصدشان در ايالات قرمز هستند، و 24 درصد در ايالات آبی .در واقع، سه شهر از پنج شهری که خطرناک‌ترين شهرهای آمريکا هستند در ايالت پرهيزگار تگزاس واقع شده‌اند. دوازده ايالتی که بيشترين نرخ دزدی را دارند قرمز هستند. بيست و چهار ايالت از بيست و پنج ايالتی که بيشترين نرخ دزدی را دارند قرمز هستند. از بيست و دو ايالتی که بيشترين نرخ قتل را دارند، هفده ايالت قرمز هستند.[3]
احتمالا پژوهش نظام مند به تأييد اين همبستگی آماری ميان دينداری و تبهکاری می‌انجامد .دَن دِنِت، در کتاب شکستن طلسم [4]بدون اشاره‌ی مستقيم به کتاب هريس، به طور کلی و به کنايه می‌گويد:
لازم به ذکر نيست که اين نتايج چنان بر دينداران گران می‌آيد که مؤسسات دينی را به تحقيق بيشتر برای ردّ رابطه‌ی تبهکاری ودينداری وا داشته است... می‌توانيم به ضرس قاطع بگوييم که اگر رابطه‌ی ايجابی مهمی ميان رفتار اخلاقی و گرايش، کنش يا اعتقاد دينی وجود داشت، آن رابطه تا به حال کشف شده بود، چرا که اين همه مؤسسات دينی مشتاق تأييد علمی مدعاهايشان هستند .آنان وقتی پای تأييد معتقدات‌شان به ميان می‌آيد بسيار به قدرت حقيقت ياب علم شايق می‌شوند. هر ماه که می‌گذرد و چنين رابطه‌ای کشف نمی‌شود، ظن عدم وجود آن قوت می‌يابد.


[1] The Blank Slate, Steven Pinker
[2] در دهه شصت میلادی، نسل جوان کشورهای غربی که اوضاع بد دوران جنگ و پیش از جنگ را درک نکرده بودند، اوضاع کنونی را غیرقابل تحمل یافت. سامانه سیاسی دموکراتیک، سامانه اقتصادی سرمایه داری و مکاتب غربی چون لیبرالیسم در ذهن جوانان و دانشجویان سقوط کرد و آلترناتیوهایی چون آنارشیسم و کمونیسم صلحجویانه جای آنرا گرفت. جنبشهای افراطی ضدجنگ شکل گرفت و بدون شناخت کافی، نگاهی مثبت از شوروی و به ویژه چین مائویی رواج یافت. جنبش اجتماعی پانکها و سیاهپوستان در آمریکا، جنبشهای ضدجنگ ویتنام در کل بلوک غرب و جنبش دانشجویی تابستان 68 در فرانسه و حوادث تلخی چون ترور فرشتگان حقوق بشر (جان اف کندی، مارتین لوتر کینگ، مالکوم ایکس) باعث شده به قول پینکر به این دهه، لقب رمانتیک دهند. ر.ب
[3] آمریکا از نظر فرهنگی، به دو بخش لیبرال و محافظهکار بخشبندی شده است. محافظهکاران همان آمریکاییهای قدیمی‌تر انگلیسیتبار هستند که پروتستان‌اند. ایالتهای میانی آمریکا به دلایل جغرافیایی کمتر در معرض مهاجرت بوده‌اند و از این رو سنتیتر، مذهبی‌تر و آمریکایی‌تر مانده‌اند. از سوی دیگر، مهاجرت بی‌امان به آمریکا از دو سوی شرق و غرب باعث شده تا در ایالتهای کرانه‌ای (شرقی و غربی) بیننده اختلاط پیروان مذاهب و واجدان فرهنگ های متنوع باشیم. به گونه‌ای که مذهب کاتولیک که در کل آمریکا در اقلیت است، در برخی ایالات کرانهای، در اکثریت قرار گرفته. این تنوع فرهنگی و مذهبی، به نرمش و تسامح بیشتر در برابر مدرنیته انجامیده و از این رو این ایالات، لیبرالتر‌اند. به جز این می‌دانیم که اصولا پروتستانها مذهبی‌تر و کاتولیکها سکولارتر‌اند. مجموع این عوامل باعث شده تا ما با دو آمریکا سر و کار داشته باشیم. آمریکایی که نماد آن نیویورک یا کالیفرنیا (ایالتهایی لیبرال و بسیار مدرن) است و آمریکایی که سمبل آن تکزاس (ایالتی محافظه کار و سنتی) است. دو حزب بزرگ آمریکایی برای آرای انتخاباتی مردمان این دو گروه نهچندان سازگار کیسه دوخته‌اند. حزب دموکرات کاملا خود را وقف آمریکاییهای لیبرال کرده است، حال آنکه حزب جمهوریخواه، آمریکاییهای محافظهکار متنفر از لیبرالیسم را به خود جلب میکند. ر.ب
[4] Breaking the Spell, Daniel Dennet

No comments:

Post a Comment