شايد چون من در آمريکا زندگی نمیکنم، نفرت نامههايی را که دريافت میکنم اين قدر شدید و غلیظ نيستند، اما در آنها هم هيچ نشانی از آن شفقتی که بنيانگذار مسيحيت به آن معروف است يافت نمیشود .نامهی بعدی که نقل میکنم، مورخ ماه می2005 و از طرف يک پزشک بريتانيايی خطاب به من نوشته شده است. اگرچه اين نامه هم آشکارا نفرتبار است، اما در آن بيشتر طنين آزردگی میيابم تا شرارت. اين نامه نشان میدهد که موضوعات اخلاقی منشاء نفرت از بيخدايان است .نويسندهی نامه پس از چند پاراگراف که در آن پنبهی تکامل را میزند و به کنايه میپرسد که آيا يک "کاکاسياه "هنوز در حال طی فرآيند تکامل است؟ او پس از توهين شخصی به داروين، و با نقل قول غلط از هاکسلی و او را ضدتکامل دانستن، و تشويق من به خواندن کتابی که آن را خواندهام استدلال میکند جهان بيش از هشت هزار سال قدمت ندارد. (راستی اين آدم يک پزشک است؟) و نتيجه میگيرد:
«کتابهای خود شما، پرستيژتان در آکسفورد، همهی چيزهايی که در زندگی به آنها عشق میورزيد و به دست آورده ايد، تلاشهايی هستند در نهايت پوچی... پس گريزی از پرسش چالش برانگيز کامو نيست: "چرا همگی ما دست به خودکشی نمیزنيم؟" در واقع، تأثير جهانبينی شما بر دانشجويان و بسياری ديگر همين است... که ما همگی حاصل بخت و اقبال کور تکاملی هستيم، از هيچ آمدهايم و به هيچ باز میگرديم .حتی اگر دين، اسطورهای و غلط باشد، باز هم خيلی خيلی بهتر است پيرو اسطورههايی مثل افلاطون باشيم که به ما آرامش خاطر میدهند. زيرا جهانبينی شما جز دلهره، اعتياد، خشونت، پوچگرايی، لذتگرايی و علم فرانکشتاينی، و ايجاد جهنم بر روی زمين، و جنگ جهانی سوم نمیآفريند... من از خود میپرسم خود شما چقدر در روابط شخصیتان شادمان هستيد؟ طلاق گرفتهايد؟ بيوهايد؟ همجنسگرا ايد؟ آدمهای همواره ناشادی مثل شما میکوشند ثابت کنند که هيچ شادی و معنايی در کار نيست»[1]
اين نامه نمونهايست از اين قبيل احساسات ضد داروينيسم .به باور اين شخص، داروينيسم ذاتاً پوچگرايانه است و به مردم میآموزد که ما محصول بخت و اقبال کور هستيم. (برای بار اِنام بگويم،" انتخاب طبيعی" کاملا خلاف فرآيندهای تصادفی است) و پس از مرگ نابود میشويم. پيامد مستقيم اين منفی بافی اين است که داروينيسم سرچشمهی تمام بدبختیهاست .نامهی
او تا حد خصومت ديوانهواری که من به کرّات در نامههای مسيحيان متعصب میيابم پيش میرود. من يک کتاب کامل گسيختن رنگين کمان[2] را وقف موضوعات مربوط به هدف غائی حيات و شعروارگی علم کردهام و به خصوص به تفصيل ادعای پوچگرايی منفی را رد کردهام. بنابراين در اينجا بايد اين بحث را درز بگيرم .اين فصل مربوط به خير و شر است .قرار است از اخلاقيات سخن بگوييم و ريشههای آن را بکاويم ببينيم که چرا بايد اخلاقی باشيم و آيا برای اخلاقی بودن به دين نياز داريم يا خير؟
آيا وجدان ما منشاء داروينی دارد؟
چندين کتاب نظير چرا خوب، خوب است؟ [3]اثر رابرت هايند، علم خير و شر اثر مايکل شِرمِر، آيا بدون خدا میتوانيم خوب باشيم؟ اثر رابرت باکمن، و ذهن اخلاقی اثر مارک هاوزر نشان دادهاند که حس خوبی و بدی در ما میتواند ناشی از پيشينهی داروينیمان باشد. در اين بخش من روايت خود را از اين استدلال بيان میکنم.
در ظاهر امر، چنين مینمايد که ايدهی داروينی تکامل توسط انتخاب طبيعی نمیتواند وجود حس نيکخواهی، وجدان، همدلی و شفقت را در انسان تبيين کند .انتخاب طبيعی به راحتی میتواند احساساتی مانند گرسنگی، ترس، شهوت جنسی را تبيين کند که همگی مستقيماً مربوط به بقای ما و حفظ ژنهايمان هستند .اما دربارهی حس ترحم ما هنگام ديدن يک کودک يتيم گريان، يا تنهايی يک بيوه، يا زوزهی دلخراش جانوری که از درد مینالد چه میتوان گفت؟ چه چيزی ما را وا میدارد تا به طور ناشناس پول و لباس به قربانيان سونامی در آن سوی دنيا هديه کنيم. درحالی که هرگز آنها را نخواهيم ديد و بعيد است که روزی بتوانند لطفمان را جبران کنند؟
آيا اين نيکخواهی با نظريهی ژن خودخواه ناسازگار نيست؟ نه! اين يک بدفهمی رايج از نظريهی ژن خودخواه است –يک بدفهمی ناراحت کننده و با پسنگری، قابل پيشبينی بايد توجه کنيم که در ژن خودخواه، تأکيدمان بر کلمهی درست باشد: ژن خودخواه، با اندامهی خودخواه، يا با گونهی خودخواه فرق دارد. بگذاريد اين مطلب را توضيح دهم:
از منطق داروينيسم نتيجه میشود که واحدهايی از سلسله مراتب حيات که باقی میمانند و از صافی انتخاب طبيعی میگذرند، بايد خودخواه باشند. واحدهايی که در جهان ماندگار میشوند آنهايی هستند که به بهای نابودی واحدهای هم مرتبهی خود در سلسله مراتب حيات باقی ماندهاند. در اين زمينه، معنای خودخواه دقيقاً همين نوع بقاست. حال اين سؤال مطرح میشود که چه مرتبهای از واحدهای حيات درگير اين ماجرا هستند؟ اساس ايدهی ژن خودخواه، با تأکيد بر واژهی ژن، اين است که واحد انتخاب طبيعی (يعنی واحد خودخواه)، نه ارگانيسم خودخواه است و نه گروه يا گونهی خودخواه، بلکه ژن خودخواه است .ژن است که به صورت اطلاعات در طی نسلهای متوالی باقی میماند و يا از ميان میرود .بر خلاف ژنها (و شايد ممها)، اندامهها، گروهها و گونهها نمیتوانند واحد مناسب انتخاب طبيعی باشند زيرا آنها نسخههای دقيقی از خود نمیسازند، و با هم درون انبانی از موجودات خودتکثيرگر رقابت نمیکنند .اما ژنها دقيقاً چنين میکنند .و معنای داروينی خودخواهی ژنها دقيقاً همين است.
آشکارترين روشی که ژنها میتوانند بقای خودخواهانهی خود را تضمين کنند اين است که اندامههای افراد را خودخواهانه برنامهريزی کنند. در واقع، در بسياری موارد بقای يک اندامه موجب بقای ژنهای حاکم بر درون آن میشود .اما شرايط گوناگون، راهکارهای گوناگونی میطلبند .در برخی شرايط – که نادر هم نيستند – ژن
خودخواه با واداشتن اندامه به رفتار نيکوکارانه بقای خود را تضمين میکند .امروزه اين شرايط را به خوبی شناختهاند و به دو مقولهی اصلی تقسيمبندی کردهاند. اگر يک ژن چنان بدن تحت فرمان خود را برنامه ريزی کند که آن بدن به خويشان ژنتيکیاش نيکی کند، ژن از لحاظ احتمالاتی بخت بيشتری برای تکثير خود میيابد.
من از خواندن اينکه ژن خودخواه کتاب محبوب جِف اسکيلينگ، مديرعامل شرکت بدنام" اِنرون"، است (گاردين 27 می2006 )
بسيار آزرده خاطر شدم. ظاهراً او از اين کتاب نوعی داروينيسم اجتماعی برداشت کرده است. ريچارد کونيف، روزنامه نگار گاردين اين بدفهمی را به خوبی توضيح داده است. من در پيشگفتارم بر ويرايش سیامين سال کتاب ژن خودخواه کوشيدهام مانع ايجاد اين بدفهمی شوم.
پس بسامد حضور چنين ژنی در انبان ژنی آن قدر افزوده میشود که نيکوکاری به يک هنجار بدل میشود .يک نمونهی واضح اين گرايش، نيکی به فرزندان است، اما اين تنها نمونهی نيکوکاری نيست. مثلاً زنبورها، مورچهها و موريانهها، و تا حد کمتری برخی از مهرهداران مانند کورموشها، نمسهای هندی و دارکوبهای کاج، جامعههايی تشکيل میدهند که که در آنها خواهر و برادرهای بزرگتر هوای قوم و خويشهای کوچکتر جامعهی خود را دارند يعنی خويشانی را که با آنها ژنهای مشترکی دارند .در حالت کلی، چنان که همکار فقيدم دبليو د. هَميلتون نشان داده، جانوران تمايل دارند که مراقب اقوام خود باشند؛ از آنها دفاع کنند؛ منابع خود را با آنها قسمت کنند؛ خطرها را به آنها هشدار دهند، يا به شيوههای ديگر به خويشاوندان نزديک خود نيکی کنند چرا که از لحاظ احتمالاتی، خويشاوندان جانور ژنهای مشترکی با خود او دارند.
نوع عمدهی ديگر نيکخواهی که به خوبی با منطق داروينی انطباق دارد، نيکی کردن دوجانبه است «تو پشت مرا بخاران، من هم پشت تو را میخارانم» اين نظريه که نخست توسط رابرت تريورز در زيستشناسی تکاملی مطرح شد، بستگی به ژنهای مشترک ندارد .در واقع، اين شيوهی نيکی کردن به همان خوبی نيکی به همنوعان، و چه بسا بهتر، میتواند بين گونههای متفاوت جانوری نيز برقرار باشد. اين شيوهی نيکی متقابل بين جانوران غيرهمنوع را همزيگری میخوانند .مبنای معاملهها و تهاترهای آدميان نيز اساساً بر همين مبناست. شکارچی نياز به نيزه دارد و آهنگر گوشت. اين عدم تقارن به يک معامله میانجامد .زنبور شهد میخواهد و گل، گرده افشانی. گل نمیتواند پرواز کند پس بالهای زنبور را اجاره میکند و با شهد خود حق العمل او را میپردازد .پرندگانی که عسل نما خوانده میشوند میتوانند کندوی زنبورها را بيابند، اما نمیتوانند به آن وارد شوند. راسوهای عسل دوست میتوانند به کندوی زنبوران نفوذ کنند، اما بال ندارند تا بلندیها را بکاوند و کندوها را پيدا کنند .پرندگان عسل نما وقتی يک کندوی عسل بيابند به شيوهای پرواز میکنند که هدف از آن فقط جلب توجه راسوها و گاهی آدميان است .هر دو طرف از اين معامله سود میبرند. مانند وقتی که يک کوزهی پر از طلا زير سنگی بسيار سنگين مدفون است، و يابنده نمیتواند به تنهايی سنگ را جابجا کند. پس از ديگران کمک میخواهد، حتی اگر مجبور باشد گنج را با آنان تقسيم کند، زيرا بدون کمک آنان هيچ چيز نصيباش نمیشود.
جهان جانوران سرشار از اين روابط متقابل است :بوفالوها و اوکسپکرها، گلهای شيپوری و مرغان مگسخوار، ماهیهای گروپر و وراس ماهیهای نظافتچی، گاوها و ميکروارگانيسمهای روده شان.
No comments:
Post a Comment