نمونهی کمتر حاد، و کمتر شهوانی، را آنتونی کِنی فيلسوف ذکر میکند .او به روشنی شعف نابی را شرح میدهد که در انتظار کسانی است که به استحالهی پر رمز و راز تبديل نان و شراب عشای ربانی به گوشت و خون عيسی اعتقاد پيدا میکنند .او پس از ذکر تجارب خود از زمانی که دورهی تعليم کشيشی کليسای کاتوليک را میگذرانده، به زيبايی شرح میدهد که تفويض قدرت برگزاری مراسم عشای ربانی چه وجد و نشئهای برايش به ارمغان آورده بود:
«من که هميشه آدمی بودم که به سختی از رختخواب دل میکندم، ناگهان سحرخيز شدم، سرشار از بيداری و شور و هيجان انجام عمل خطيری بودم که قدرت آن به من تفويض شده بود...من در حال لمس تن عيسی بودم .در ردای کشيشی، قربت به عيسی را حس میکردم، حسی که بيش از هر چيز مرا مفتون میکرد. پس از بيان ذکر تبرک، با چشمان خمار به نان مقدس خيره میشدم .مانند عاشقی که به چشمان معشوقش مینگرد ... آن روزهای نخستين کشيشی همواره به عنوان ايامی سرشار از سعادت و رضامندی در خاطرم خواهند ماند؛ سعادتی گرانقدر، و نيز چنان شکننده که هيچ دوام و بقاييش نبود، مثل عشقی رمانيک که به زودی با ازدواجی نافرجام فرو میپاشد.»
شايد معادل بشری قطبنمای نوری شبپره، عادت بیخردانه اما مفيد عاشق شدن باشد .يعنی عاشق يک نفر، و فقط يک نفر، از جنس مخالف شدن. محصول فرعی اين عادت – که معادل انحراف قطبنمای شبپره و هدايتاش به سوی شعلهی شمع میباشد – در افتادن به عشق يَهُوه يا مريم باکره، يا نان مقدس، يا الله و انجام اعمال نابخردانهای است که از چنين عشقی ناشی میشوند.
لوئيس وولپِرت زيست شناس در کتاباش شش کار ناممکن پيش از صبحانه[1] پيشنهادی مطرح میکند که میتوان آن را تعميم بیخردی سازنده شمرد .مدعای او اين است که اعتقاد بیخردانهی قوی، يک محافظ قوی در مقابل بیثباتی ذهن است: "اگر بشر باورهای حافظ جاناش را حفظ نمیکرد، آن باورها در طی دوران تکامل بشر سودی به حالش نمیداشتند .مثلاً اگر آدمی در حين ساختن ابزار يا هنگام شکار مدام نظرش را عوض کند، بسيار مضر است .استدلال وولپرت حاکی از اين است که دست کم برخی مواقع بهتر است که آدم به عقايد بیخردانهاش بچسبد تا اينکه دل دل کند، حتی اگر شواهد جديد يا انديشه او را به تغيير عقيده سوق دهند. به راحتیمی توان ديد که عاشق شدن يک مورد خاص از اين رويهی عام است، و همچنين به راحتی میتوان ديد که حفظ بیخردانهی باورها نمونهی ديگری از تمايلات روانشناختی مفيد است. اين تمايلات میتواند جنبههای مهمی از رفتار بیخردانهی دينی را توضيح دهد :باز هم يک محصول جانبی ديگر.
رابرت تريورز در کتابش تکامل اجتماعی در سال 1976 بحث خودفريبی را وارد نظريهی تکاملی کرد.
خودفريبی اين است که: حقيقت را از ذهن آگاه خود پنهان کردن، بهتر از پنهان کردن حقيقت از ديگران است. ما در گونهی بشر میبينيم که چشمهای دودو زن، دستان عرق کرده و صداهای لرزان ممکن است نشانگر استرس فرد و کوشش عمدی او برای فريفتن ما باشند. اما اگر يک فريبکار به طور ناخودآگاه اقدام به فريفتن کند، اين نشانهها را بروز نمیدهد .چنين شخصی میتواند دروغ بگويد، بیآن که مضطرب شود.
بی خردی سازندهای را که ذکر کرديم میتوان در اين بند از گفتار تريورز دربارهی دفاع ادراکی يافت:
«گرايشی در انسان هست که چيزی را ببيند که میخواهند ببيند .انسان واقعا به سختی میتواند چيزهايی را ببيند که برايش مضمونی منفی دارند، اما چيزهای مثبت را به سهولت تمام میبينند .مثلاً ما برای فهم واژگان اضطراب برانگيز بايد کوشش بيشتری به خرج دهيم.»
ارتباط اين مطلب با خامانديشی دينی نيازی به شرح و بسط ندارد.
نظريهی عمومی دين به سان يک محصول فرعی تصادفی – يا کجروی در چيزی سودمند – مورد قبول و مورد دفاع من است. جزئيات اين نظريه گوناگون، پيچيده و قابل بحثاند. برای ساده کردن مطلب، من نظريهی کودک ساده لوح را نمايانگر همهی نظريههای محصول فرعی میگيرم .اين نظريه – که
میگويد مغز کودک، به دلايل تکاملی، در برابر ويروسهای ذهنی آسيبپذير است – در نظر برخی خوانندگان ناقص خواهد آمد .شايد
بگوييد که ممکن است ذهن آسيبپذير باشد، اما چرا در برابر اين ويروس و نه در برابر يکی ديگر؟ آيا برخی ويروسها در عفونی کردن ذهنهای آسيبپذير مهارت خاصی دارند؟ چرا اين عفونت خود را به شکل دين نشان میدهد، و نه ... يک چيز ديگر؟ حرف من اين است که مهم نيست که چه نوع مهملاتی مغز کودک را آلوده کنند .همين که مغز کودک آلوده شد، او در بزرگسالی همان مهملات را، هرچه که باشند، به نسل بعدی منتقل خواهد کرد.
No comments:
Post a Comment