در هر حال، اکنون میخواهم بحث انتخاب گروهی را کنار بگذارم و ديدگاه خودم را دربارهی ارزش داروينی بقای دين شرح دهم. من از جملهی شمار فزايندهی زيستشناسانی هستم که دين را يک محصول فرعی[1] از چيزی ديگر میدانند .در حالت عامتر، به اعتقاد من هنگامی که ما دربارهی ارزش داروينی بقا میانديشيم، بايد فرعی فکر کنيم. وقتی در مورد ارزش بقای چيزی میپرسيم، ممکن است پرسشمان بر خطا باشد .شايد لازم باشد تا پرسش را به نحو مناسبتری بازنويسی کنيم .چه بسا موضوع مورد علاقهی ما (در اينجا، دين) فی نفسه ارزش بقای مستقيمی نداشته باشد، بلکه محصوف فرعی چيز ديگری باشد که آن چيز ارزش بقا دارد .فکر
میکنم خوب است با ذکر يک مثال از حيطهی تخصصی خودم، يعنی رفتارشناسی جانوری، اين نکته را تشريح کنم.
شبپرهها به سمت شعلهی شمع پرواز میکنند، و اين رفتارشان تصادفی نمینمايد .آنها راه شان را کج میکنند تا در شعلهای بسوزند که انگار فرا میخواندشان. ممکن است اين پديده را «رفتار خود-ويرانگر» بخوانيم و تحت اين عنوان، با شگفتی بپرسيم که اصلاً چرا انتخاب طبيعی چنين رفتاری را برگزيده است. حرف من اين است که حتی پيش از آنکه بکوشيم تا پاسخ خِرَدپسندی به اين پرسشها بدهيم، بايد پرسشمان را بازنويسی کنيم. اين رفتار يک نوع خودکشی نيست؟ اين خودکشی ظاهری ناشی از يک عارضه جانبی ناخواسته، يا محصول فرعی چيز ديگری است. اما محصول فرعی چه؟ خوب، شايد بتوان با توجه به نکتهای ديگر پاسخ را يافت.
در منظرهی شبانگاهی، نور مصنوعی يک پديدهی نورس است .تا همين اواخر، شب فقط با نور ماه و ستارگان روشن میشد .نور اين اشياء نورانی در بينهايت اپتيکی است، يعنی پرتوهای گسيل شده از آنها به طور موازی به زمين میرسند .به همين سبب اين نورها مانند قطب نما برای جهت يابی مناسباند. معلوم شده که حشرات از نور اجرام آسمانی مانند خورشيد و ماه برای جهت يابی و حرکت در خط مستقيم استفاده میکنند، و میتوانند پس از گشت و گذار، به کمک عکس کردن علائم همين قطب نما به خانه باز گردند. شبکهی
عصبی حشره
میتواند برای جهت يابی توسط نور از يک سری قاعدهی سرانگشتی استفاده کند. گيريم اين قاعده که: «در مسيری حرکت کن که پرتو نور همواره با زاويهی30 درجه به چشم برسد.» چون حشرات چشمان مرکب دارند با مجراهای مستقيم برای هدايت نور که از مرکز چشمشان (مانند خارهای جوجه تيغی بيرون زده) در عمل برايشان آسان است که با تعقيب نور در مسير يک مجرا، يا اوماتيديوم، جهت يابی کنند. اين قطبنمای نوری حشرات کاملا متکی به اجرام آسمانی است که در بينهايت نوری قرار دارند .اما اگر جرم نورانی در دوردست نباشد، پرتوهايش ديگر موازی نيستند بلکه مانند پرههای چرخ واگرا میشوند. يک سيستم عصبی که قاعدهی سرانگشتی 30 درجه (يا هر مقدار ديگر) را در مورد شمع مجاور اعمال کند، و آن شمع را مانند ماه در بينهايت اپتيکی بپندارد، مانند شبپره مسيری مارپيچی را به دور شعله طی میکند .برای خودتان مسير حرکت با زاويهی معين، گيريم زاويهی30 درجه، به سوی پرتوهای واگرا از يک شمع را رسم کنيد و ببينيد که در يک مسير لگاريتمی فريبنده به شمع میرسيد.
اگرچه اين قاعدهی سرانگشتی در اين مورد خاص برای شبپره مرگبار است، اما به طور ميانگين، قاعدهی سودمندی است چون شبپره بيشتر ماه را میبيند تا شمع را. ما متوجه صدها شب پرهای نمیشويم که در سکوت مسيرشان را با ماه يا ستارگان درخشان، يا حتی روشنايی دوردست شهرها، پيدا میکنند .ما فقط شبپره هايی را میبينيم که جذب نور چراغ هايمان میشوند، و به خطا از خود میپرسيم که :چرا همهی شبپرهها خودکشی میکنند؟[2] اما پرسش درست اين است که چرا شبپرهها سيستم عصبیای دارند که آنان را با زاويهای معين نسبت به پرتوهای نور هدايت میکند .ما فقط هنگامی متوجه اين راهکار میشويم که به خطا میرود.
هنگامی که پرسش را بازنويسی کنيم، راز رخت برمیبندد. اصلاً درست نيست که اين رفتار را خودکشی بخوانيم. اين رفتار محصول فرعی عملکرد قطبنمايی است که معمولاً سودمند است.
حال، اين درس دربارهی محصول فرعی بودن را به رفتار دينی انسان اعمال کنيم .ما مردمان بسياری را – در
خيلی جاها و تقريباً در همه جا – مشاهده
میکنيم که کاملا معلوم است باورهايشان در تضاد تام با حقايق علمی، و نيز در تضاد با باورهای ديگر مؤمنان است. مردم نه تنها با شور و حدّت تمام باورهای دينی شان را حفظ میکنند بلکه وقت و منابعشان را هم صرف فرايض پرهزينهی ناشی از آن باورها میکنند .برای اعتقادات شان میکشند، يا کشته میشوند .ما از اين رفتارها انگشت به دهان میمانيم، همان طور که از رفتار «خود-ویرانگر» شبپره حيران میشويم. شگفتزده
میپرسيم چرا چنين میکنند؟ اما حرف من اين است که چه بسا پرسشمان اشتباه باشد .چه بسا رفتار دينی تنها يک کجروی، يا محصول فرعی نامطلوب از يک گرايش روانی عميقتر باشد که در شرايط ديگر مفيد است، يا زمانی مفيد بوده است .با اين ديدگاه، گرايشی که در اوضاع و احوال خاصی به طور طبيعی نزد نياکان ما انتخاب شده است، فینفسه دين نبوده است؛ بلکه مزايای ديگری داشته، و فقط برحسب تصادف به شکل رفتار دينی بروز کرده است. ما فقط هنگامی میتوانيم رفتار دينی را بشناسيم که آن را باز-نامگذاری کرده باشيم. خوب، اگر دين محصول فرعی چيزی ديگر باشد، آن چيز ديگر چيست؟ همتای بشری عادت جهتيابی شبپره چيست؟ کدام ويژگی مفيد بدوی بوده که بعدها به کجراهه رفته و دين را ايجاد کرده است؟ من فقط موردی را به عنوان مثال بيان میکنم، اما فقط برای ارائهی نمونهای از اينکه چه قسم اموری مورد نظرم است. مقصود
اصلیام تأکيد بر اين اصل عام است که پرسش دربارهی منشاء دين را بايد به نحو درست مطرح کرد، و در صورت لزوم آن را بازنويسی کرد، نه اينکه بر پاسخ مشخصی پافشاری کنم.
فرضيهی خاص من دربارهی کودکان است .بقای گونهی ما بيش از هر گونهی ديگر متکی بر تجارب اندوخته شدهی نسلهای پيشينمان است. برای بقا و بهزيستی کودک، اين تجارب بايد به او منتقل شوند .به لحاظ نظری، ممکن است کودک به تجربهی شخصی دريابد که نبايد خيلی به لبهی يک پرتگاه نزديد شود، يا گياهان سرخ رنگ ناآزموده را بخورد، يا در رودخانهای که مأوای کروکوديل هاست شنا کند. اما مسلما مغز کودک يک قاعدهی سرانگشتی دارد که برايش مزيتی در انتخاب طبيعی ايجاد میکند: «هرچه را که بزرگترهايت گفتند باور کن .از
والدينات پيروی کن؛ حرف پيران قبيلهات را گوش کن، به ويژه وقتی با لحنی جدی و تهديدآميز سخن میگويند. بدون چون و چرا به بزرگ ترها اعتماد کن.»
اما درست مانند قاعدهی شبپره، اين قاعده نيز میتواند به خطا رود. من هيچگاه وعظ ترسناکی را که وقتی کوچک بودم در نمازخانهی مدرسه مان شنيدم فراموش نمیکنم .حتی
يادآوریاش هم ترسناک است :آن موقع، مغز کودکانهام سخن آن واعظ را به گوش جان شنيد. او برايمان داستان يک جوخه سرباز را تعريف کرد، که بر روی يک خطآهن مشغول تمرين نظامی بودند .در يک لحظهی حساس که قطار داشت از روبرو به جوخه میرسيد، حواس سرجوخه پرت شد و دستور تغيير مسير را نداد .سربازان آن قدر خوب تعليم ديده بودند که هرگز بدون دستور فرمانده تغيير جهت نمیدادند .به همين خاطر مسيرشان را عوض نکردند و به حرکتشان روی ريل ادامه دادند .البته من حالا ديگر اين داستان را باور نمیکنم و اميدوارم خود واعظ هم آن را باور نکند .اما وقتی نُه ساله بودم آن را باور کردم، چون آن را از زبان بزرگتری میشنيدم که بر من ارشديت داشت. و چه خود آن وعظ اين داستان را باور داشت و چه نداشت، میخواست ما کودکان را وادارد تا رفتار بردهوار و تعبّد بیچون و چرای آن سربازان را به رغم نامعقولیاش تحسين کنيم و الگوی خود قرار دهيم .و من يکی که تحسين کردم.
No comments:
Post a Comment